رِسَم به نامش، بردباری.

با دست آرام می‌زنم روی شانه‌ام. مثلن تو پشت سرم ایستاده‌ای. مثلن دست، دست تو بود و تو زدی روی شانه‌ام. برمی‌گردم و با دست دیگرم، دستی را که دست تو بود می‌گیرم. می‌کشمت به طرف خودم. حالا من مثلن تو هستم که دارم تو را بغل می‌کنم. حالا مثلن من تو را بغل کرده‌‌ام.

ها کردن

یکی که فکر کنم اشمیت بود می‌گفت:

"دوست داشتن آدمایی که آدمو دوست دارن آسونه. اما دوست داشتن آدمایی که آدمو دوست ندارن..."