باید بخوام، پس می‌خوام.

وقتی که تو نیستی

وقتی که تو نیستی

فریادهای دلم آه می‌شود

وقتی که تو نیستی

دستم از زمین و آسمان کوتاه می‌شود

 

نه در ببند

نه مرا بران از در

باد را بفرما

تا غبار کند خاکستر مرا

 

"روی پله عشق / رضا دبیری جوان / نشر سحوری / پاییز۷۸"

آیا او از تهدیدات ما ترسید؟

"ای ساربان، ای کاروان
 لیلای من کجا می‌بری
 با بردن لیلای من
 جان و دل مرا می‌بری
 ای ساربان کجا می‌روی
 لیلای من چرا می‌بری
 ای ساربان کجا می‌روی
 لیلای من چرا می‌بری
 
 در بستن، پیمان ما
 تنها گواه ما شد خدا
 تا این جهان برپا بُوَد
 این عشق ما بماند به جا
 ای ساربان کجا می‌روی
 لیلای من چرا می‌بری
 ای ساربان کجا می‌روی
 لیلای من چرا می‌بری
 
 تمامی دینم به دنیای فانی
 شراره‌ی عشقی که شد زندگانی
 به یاد یاری خوشا قطره اشکی
 به سوز عشقی خوشا زندگانی
 همیشه خدایا، محبت دل‌ها، به دل‌ها بماند به سان دل ما
 که لیلی و مجنون فسانه شود، حکایت ما جاودانه شود
 
 تو اکنون ز عشقم گریزانی
 غمم را ز چشمم نمی‌خوانی
 از این غم چه حالم، نمی‌دانی
 پس از تو نمونم برای خدا
 تو مرگ دلم را ببین و برو
 چو طوفان سختی ز شاخه‌ی غم
 گل هستی‌ام را بچین و برو
 که هستم من آن تک درختی، که در پای طوفان نشسته
 همه شاخه‌های وجودش، ز خشم طبیعت شکسته
 
 ای ساربان، ای کاروان
 لیلای من کجا می‌بری
 با بردن لیلای من
 جان و دل مرا می‌بری
 ای ساربان کجا می‌روی
 لیلای من چرا می‌بری
 ای ساربان کجا می‌روی
 لیلای من چرا می‌بری"

محسن نامجو

"دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست

فردوس دمی به بخت آسوده‌ی ماست"

خب بله!

نتیجه‌ها رو اعلام کردن و ما شام‌مون رو گرفتیم. شما هم تا دیر نشده و تنور داغه بگیرید!

اما هنگامی‌که از گذشته کهن هیچ‌چیز به‌جا نمی‌ماند، پس از مرگ آدم‌ها، پس از تباهی چیزها، تنها بو و مزه باقی می‌مانند که نازک‌تر اما چابک‌ترند، کمی مادی‌اند. پایداری و وفاداری‌شان بیش‌تر است. دیر زمانی چون روح می‌مانند و به یاد می‌آورند، منتظر و امیدوار، روی آوار همه چیزهای دیگر می‌مانند و بنای عظیم خاطره را، بی خستگی، روی ذره‌های کم و بیش لمس نکردنی‌شان حمل می‌کنند.

"در جستجوی زمان از دست رفته – مارسل پروست"

دلا نزد کسی بنشین که او از حال خبر دارد

"؟"

جاودانگی، خیلی طولانیه... مخصوصن آخراش.

"کافکا"